ترجمه درس 4 عربی نهم
این حکایت چهل سال پیش در کشوری اتفاق افتاده است .
دوازده دانشجو از دانشجویان دانشگاه به همراه استادشان برای تهیه پژوهش هایی درباره ماهی ها به سفری علمی رفتند . آب های دریا آرام بود . ناگهان ابری در آسمان آشکار شد . سپس باد های شدیدی وزید و دریا طوفانی شد . پس کشتی آن ها به صخره ای برخورد کرد . پس ترسیدند . کشتی کمی شکست ، ولی غرق نشدند . وقتی به جزیره ای ناشناس رسیدند ، بسیار خوشحال شدند و پروردگارشان را شکر کردند و در آن ( جزیره ) پیاده شدند .
دو روز گذشت . پس کسی را در جزیره نیافتند و کسی برای نجات آن ها نیامد . استاد به آن ها گفت : « ای جوانان ، باید تلاش کنیم . سخن مرا بشنوید و به آن عمل کنید ، انگار که چیزی اتفاق نیفتاده است . باید پژوهش هایتان را ادامه دهید . » سپس آن ها را به چهار گروه تقسیم کرد و به گروه اول گفت : « ای دانشجویان ، به دنبال شکار بگردید و هیزم جمع کنید . » و به گروه دوم گفت : « ای دو دانشجو پسر ، برخی وسایل لازم را از کشتی بیاورید . » و به گروه سوم گفت : « ای دانشجویان دختر ، غذا بپزید . » و به گروه چهارم گفت : « ای دو دانشجوی دختر ، به دنبال مواد موماد غذایی بگردید . » سپس به همگی گفت : « صبر کنید که قطعا خداوند با صبر کنندگان است . »
یک هفته گذشت . در روزی از روز ها باران شدیدی بارید و رعد و برقی به کشتی آن ها برخورد کرد و آتش گرفت . دانشجویان گفتند : « هیچ امیدی برای نجات ما نیست . » پس استاد این آیه را خواند : « ای کسانی که ایمان آوردید ، شکیبایی کنید . » دانشجویان ناراحت شدند و گفتند : « کشتی خود را از دست دادیم . »
بعد از به جا آوردن نماز و دعا ، ناگهان یکی از آنان فریاد زد : « ای همکلاسی های ( پسر ) من نگاه کنید . ای همکلاسی های ( دختر ) من نگاه کنید . آن کشتی جنگی است که به ما نزدیک می شود . »
کشتی جنگی به آن ها نزدیک شد و سربازانی از آن پیاده شدند ، دانشجویان خوشحال شدند و از سربازان پرسیدند : « چگونه جای ما را یافتید ؟ » سربازان پاسخ دادند : « دودی را از دور دیدیم . پس آمدیم و شما را مشاهده کردیم . »
محمد مهدی شاکری
کلاس 904
دبیرستان شاهد آل یاسین
( شهید قاجاریان )